زهرای سه ساله

دیدم که به نیزه سرتو جلوه نما شد
بی غسل وکفن پیکرت ازجور رها شد

دیدم که چسان عمه بغل کرد تنت را
روسوی مدینه به فغان گرم نوا شد

بودی توکجا من زروی ناقه فتادم
گم گشتم وسیلی عدو راهنما شد

بابا نه مگر دخترکی خرد ویتیمم
اینگونه جسارت به یتیم ازچه روا شد

بابا هوس بوسه وآغوش تو دارم
هرلحظه زبعد تو به من جور وجفاشد

با سر زده ای سر تو به من جان رقیه
ویرانه ی ما با سر تو غرق صفا شد

باید تو تشکر کنی از عمه ی خوبم
اوقات مکرر سپرم در همه جا شد

بیمار شدم در غم هجران تو بابا
با آمدنت درد یتیم تو دوا شد

زهرای سه ساله شده ام وزغم ایام
در کودکیم همدم من چوب عصا شد

قربان لب خونی ودندان شکسته ت
دستش شکند زانکه ز او برتو جفا شد

بابا تو دعا کن که بمیرد رقیه
تا شاد شود زینکه به را تو فداشد

شاعر : اسماعیل تقوایی

خلاصه

X