مثنوی فاطمی

فاطمه ام دختر پیغمبرم
ام ابیهایم وهم کوثرم
بعدپدر سخت به من شد جفا
گشت فراموش ره مصطفی
.حکم غدیر علی از یاد رفت
ملک فدک در کف بیداد رفت
خشم درونم هم فریاد شد
کوچه به کوچه پی امداد شد
مردم یثرب همه خنثی شدند
در صف دنیا زدگان جا شدند
اهل سقیفه همه غرق سرور
حاکم مردم شده اصحاب زور
آمده بودند علی را برند
برخودشان بیعت او را خرند
باز نکردم در خانه ام
تا نرود حیدر جانانه ام
آتش کین پشت در افروختند
درب سرای نبوی سوختند
بعد،لگد بر در ومن پشت در
ضربه ی در کرد مرا بی پسر
گفت علی وای من و وای من
میخ در وناله ی زهرای من
داد زدم فضه به دادم برس
طاقتم از دست بدادم،برس
واابتا ورد لبم آنزمان
ناله زدم سخت زجور زمان
دست ببستند زدست خدا
تاکه به مسجد ببرند از جفا
دست علی آن یل خیبر گشا
بسته شد و او به قضا شد رضا
نقش زمین بودم و او اشکبار
کرد نگاهی به من از شرم،یار
معنی آن بود که زهرای من
مصلحت اینست،ولی وای من
خواستم او را که بگیرم بدست
ضربه شلاق عدو،راه بست
چند گهی همدم بستر شدم
چله نشین غم حیدر شدم
خواستم هنگام دعا روز وشب
مرگ خودم را زخدایم طلب
خواسته من به اجابت رسید
شام غریبانه حیدر دمید
کشتی عمرم بنشستی به گل
شد شب آخر شب پردردل
درد دل فاطمه با حیدرش
خواسته هایی زعلی همسرش
گفتم علی ،جان توطفلان من
چارگل کوچک بستان من
نعش مرا دفن شبانگاه کن
چند رفیق خودت آگاه کن
جان ودلم،قبر مرا کن نهان
ازنظر ودیده ی نامردمان
گفتم واو با دل و جان می شنید
اشک علی بر رخ من می چکید
ناله زدم گریه مکن جان من
اشک تو آتش بزند جان من
فاطمه راضیست به این سرنوشت
چون بروم نزد پدر در بهشت
حیدرمظلوم حلالم نما
خنده زن ورحم به حالم نما
فاطمه ام دختر پیغمبرم
یار جوان مرگ علی حیدرم

شاعر : اسماعیل تقوایی


دسته ها :
X