من دختری از نسل پاک مصطفایم
هستم رقیه دختر خون خدایم

از روز عاشورا دگر بابا ندیدم
چون عمه بر هجر عزیرم مبتلایم

من در مدینه دختری محبوب بودم
اینک ولی با رنج وغمها آشنایم

خوابم همیشه بود بر زانوی بابا
حالا بود سنگ بیابان تکیه گاهم

آغوش اکبر یا عمو آرامشی داشت
چندی بود در حسرت آن لحظه هایم

یادش بخیر آن خانه ی ما در مدینه
در شام اینک ساکن ویرانه هایم

از کوفه تا اینجا اسیری سخت بگذشت
در آرزوی مرگ در شام بلایم

ای وای از جور زمان با عمه زینب
آغوش گرمش کم نموده رنجهایم

هردم بیاید بر لبم امن یجیبی
مضطر به شامم، این بود ذکر دعایم

بشنیده بودم جانگدازی یتیمی
بشنیده ها را دیده از روز بلایم

ای کاش پیش از مرگ،بابا راببینم
مشتاق دیدار رخ آن مه لقایم

در خواب دیدم آمده بابا کنارم
رویای من باشد دلیل اشکهایم

بس گریه کردم از سوی قصریزیدی
راس پدر آورده شد اینجا برایم

درد دلم را با پدر آغاز کردم
با او بگفتم قصه های غصه هایم

از بعد دیدارش ندارم آرزویی
خواهم که جانم را فدای او نمایم

شاعر : اسماعیل تقوایی


X