شیر خواره بچه شیری عازم میدان شده
از حصار تن رها سوی ره جانان شده

بر سر دست پدر قدرت نمایی می کند
بین خیل کوفیان او باعث طوفان شده

چون طلب بنمود بابا بهر او آبی ،بگفت
با زبان بی زبانی ،تشنگی پایان شده

کرده آماده گلو را بهر آن تیر سه پر
حرمله با تیر خود آماده جولان شده

آه از آن دم گلوی ناز اصغر پاره شد
دیده ی خون خدا از بهر او گریان شده

زآنزمان که خون او بر آسمان پرتاب شد
تا ابد این خون در عرش خدا مهمان شده

طفل بی جان مانده باقی بر سر دست حسین
بر دوراهی مانده او در کار خود حیران شده

بار الها من چسان اصغر برم در خیمه گه
مادرش در انتظارش زار واشک افشان شده

چشم دل را باز کن مولا به پشت خیمه هاست
 پیکر طفلش به دستش در زمین پنهان شده

شاعر : اسماعیل تقوایی

با صوت هل معینش آتش گرفت جانم
مادر مرا ببر تا یاری به او رسانم

سوز عطش ببرده تاب وتوان اصغر
اما نمی توانم در خیمه گه بمانم

بابا غریب وتنها سرباز او ندارد
خواهم روم به میدان جان بهر او فشانم

آماده کن سه شعبه ،ای حرمله کمان گیر
خارد گلوی اصغر با تیر کن نشانم

پر پر زدن به دست ،بابا چه کیف دارد
بگرفته ام قبولی در روز امتحانم

بابا غمین وتنها گرید به حال زارم
آتش زند به جانش لبخند بر لبانم

خون گلوی من را پاشید آسمان گفت
یارب نما قبولش سرباز قهرمانم

نعشم به دست بابا اوبر سر دو راهی
یارب چگونه اصغر بر خیمه گه رسانم

تصمیم آخراو ،رفتن به پشت خیمه
تا زیر خاک آنجا بابا کند نهانم

مشغول کار خود شد آمدصدای مادر
صبری عزیز زهرا بینم عزیز جانم

شاعر : اسماعیل تقوایی

ای عمو جان اذن میدانم بده
رهبر جانانه ام ،جانم بده

انتظارم در جنان اکبر کشد
چون تو،دوریش مرا هم می کشد

ای عمو اذنی که جانبازی کنم
تا پدر را از خودم راضی کنم

اذن میدان ده شوم ضرب المثل
قسمتم کن مرگ احلی من عسل

سخت باشد که دهد اذن جهاد
بر یتیم حسن آن نیکو نهاد

از حسین انکار وقاسم پافشار
تا شود از بعد اکبر رستگار

سخت گریان شد عمو راضی کند
با سروجان در رهش بازی کند

عاقبت اذن جهادش داده شد
بهر میدان رفتنش آماده شد

با عمو کردی وداع آخرین
اشکشان جاری بر روی زمین

دیده اش تر بود وعزم رزم کرد
عزم رقص جنگ در آن بزم کرد

دید دشمن نوجوانی همچو ماه
با لباسبی ساده بی خود وکلاه

بی زره آید سوی میدان جنگ
چون غزال وحشی خوش آب ورنگ

تا رسیدش نام خود افشا نمود
شور وحالی در سپه بر پا نمود

آمدم من،قاسم بن المجتبی
ابن حیدر، ابن زهرا ،مصطفی

عم من باشد حسی بن علی
نور حق در چهره او منجلی

آمدم تا در رهش قربان شوم
دشمنانش جان ستانم ،جان دهم

جنگ خود را با عدو آغاز کرد
چون عقابی سویشان پرواز کرد

ابتدا جنگ نمایانی نمود
دشمنان را غرق حیرانی نمود

عاقبت آن ماهروی شهسوار
خورد ضربت از عدویی نابکار

ناگهان افتاد از پشت فرس
گفت باز آ ای عمو،فریاد رس

چون عمو آمد دگر جانش نبود
پیکرش در زیر سم اسب بود

شاعر : اسماعیل تقوایی

بیا عمو بیا عمو جان به لبم رسیده است
به زیر سم اسبها پیکرم آرمیده است
شب گذشته پاسخت نیک بداده ام عمو
بیا ببین که قاسمت شهد عسل چشیده است
زباغ مجتبی منم تازه گل شکفته ای
ببین اجل به داس خود مرا چگونه چیده است
زره به تن نداشتم بیا نگر به پیکرم
که زیر ضرب نعلها چگونه قد کشیده است
اگر بدیدی ام عمو اشک به صورتم بود
بدان که بهر غربتت زدیده ام چکیده است
دیده گشا تو قاسمم یتیم پرپر حسن
بهر نجات تو عمو به جان وسر دویده است
آمده غرق حسرتم جان زتنت رها شده
کنار جسمت ای عمو قامت من خمیده است
عمو چسان بردحرم له شده پیکر ترا
که ناله های مادرت زخیمه ها شنیده است
سخت بود عموت را چون به کمک بخواندیش
ولی برای یاریت دیر به تو رسیده است

شاعر : اسماعیل تقوایی

کودکی بودم که بابایم حسن
رفت وگشتم همره رنج ومحن
عمر بی بابائیم کوتاه شد
سایه ی روی سرم آن شاه شد
رشد کردم تحت الطاف عمو
ز آبرویش یافتم من آبرو
همره او کربلائی گشته ام
روز عاشوراست چون او تشنه ام
اینک آمد لحظه های آخرش
پر ززخم تیغ ونیزه پیکرش
من کنار خیمه گه استاده ام
دست خود را دست عمه داده ام
عمه جان عبداللهت را کن رها
تا کنم یاری آن دلخسته شاه
او حسین است وعموی ناز من
سالهایی بوده او همراز من
حال بین تنها وبیکس مانده است
بر زمین افتاده و وامانده است
بنگر عمه سوی ما دارد نگاه
بین عمویم می کشد از سینه آه
دشمنان دارند سویش می روند
جمله با فکر گلویش می روند
دست را از دست زینب او کشید
رفت تا نزد عموی خود رسید
ای عمو دلتنگ آغوش توام
واله وشیدا ومدهوش توام
آمدم حان را بقربانت کنم
پاک از خون هر دوچشمانت کنم
ناگهان دیدش که خصم نابکار
می کند بهر عمو تیغش نثار
دست خود را بر عمو کردی سپر
شد قلم دستش به تیغ خیره سر
با خدنگ حرمله خصم پلید
عاقبت آن نازدانه شد شهید

شاعر : اسماعیل تقوایی

عبدا...بن حسن
نگاهش خیره برمیدان ودستش دست زینب بود
عمویش زخمهایی خورده افتاده زمرکب بود
توان از دست داده برخیام خود نظر می کرد
زفکر حمله ی برخیمه های خود معذب بود
هجوم کرکسان رابر عمویش دید عبدا...
بدیدش تیغ ونیزه رهسپار جان زینب بود
عمویی گفت ودستش را کشید وسوی میدان رفت
یتیمی آخرین یاریگر مظلوم مذهب بود
چو سوی شاه مظلومان بیامد تیغ نامردی
سپرشد دست عبدا..و یا عماش برلب بود
بروی سینه ی مولا یتیم مجتبی جان داد
برای پاسخ هل من معین پایان مطلب بود

شاعر : اسماعیل تقوایی

عمه رهایم کن...عمه رهایم کن
عمه رهایم کن...عمه رهایم کن(2)
________________________
عموم شده تنها عمه رهایم کن
بذاربرم اونجا عمه رهایم کن
عمه.....
دلش پره خونه، غریب وحیرونه
نگاش رو به حرمه، امن یجیب خونه
عمه......
عمه نیگا کن عمو، از ذوالجنا افتاد
دیگه رمق نداره، ای داد وای بیداد
عمه.....
چندنفرو یه نفر، مردونگیشون کو
باید برم کمکش،براش بدم بازو
عمه...
چند ساله که به عمو،حسابی مدیونم
باید برا تلافی،فداش کنم جونم
عمه...
عزیزم عبدا..بیا تو آغوشم
نکردی ممنونتم،عمو فراموشم
عمه...
خون شد دل زینب،حرمله تیر انداخت
سرش رو سینه عمو،عبدا...جونشوباخت
عمه....

شاعر : اسماعیل تقوایی

گوشه ی ویرانه روشن گشت بابا،باسرت
شمعی وپروانه سان گرد تو گردد دخترت
کاش می بودی گلاب اندر خرابه جان من
تا بشویم خون وخاکستر زراس انورت
صورتم نیلی وپهلو از لگد گشته کبود
شاد باشم گشته ام اینک شبیه مادرت

هرزمان نام تو  می بردم در طول سفر
قسمتم می گشت سیلی از عدوی کافرت
گر که می بینی هنوزم نیمه جانی باقی است
چون که می بودی سپربرمن همیشه خواهرت
کودک شامی که بر من طعنه می زد گو بیا
بین که بابا آمده گر که نباشد باورت
این چه وضعی است بابا بر سر ما آمده
شد اسارت قسمت ذریه ی پیغمبرت
گشته ام دلتنگ آغوش عمو عباس خود
گو چه آمد بر سر آن افسر نام آورت
هرزمان یاد آورم آتش به جانم اوفتد
روز عاشورای خونین و وداع آخرت
 با سر خود آمدی دیدار طفلان یتیم
در کجا باشد عزیز فاطمه پس پیکرت
بعد تو دیگر نخواهم زندگانی ای پدر
می کند جان رافدایی تو ،دخت مضطرت

دسته ها :

خوابیده تو خرابه ،یه دختر صغیره
خواب بابا رو دیده،بهونه شو می گیره
با ناله های غمبار،می ریزه اشک هجرون
اگه نبینه بابا ،شاید یه وقت بمیره
عمه بغل می گیره،رقیه ی یتیمو
یتیمی که به دست،دشمن دین اسیره
اما آروم نمیشه،دختر ک سه ساله
دختری که به زهرا،شبیه ونظیره
یزیدی ها شنیدن،صدای گریه هاشو
فرستادن براش سر،شاید آروم بگیره
سر بابارو برداشت،چسبوند بروی سینه
دختر برای بابا،داره زبون می گیره
کجا بودی بابا جون،تنها گذاشتی مارو
یه وقت نگفتی دختر،از غم تو می میره
بابا ببین رقیه ت ،با اینکه هست سه ساله
سفید شده موهاشو،انگاری پیره پیره
یادش بخیربابا جون،عموی خوبم عباس
رفته وباغ عمرم،مثال یک کویره
اسم تو رو باباجون،هروقت زبون میارم
جواب من یه سیلی ،از دشمن حقیره
بشم فدای راس ،منور تو بابا
امشب خرابه از تو ،حسابی نور می گیره
حالا که اومدی تو،منو ببر به همرات
هجرون تو عزیزم،به قلب من یه تیره
یه وقت دیدن رقیه،ساکت وبی زبون شد
گفتن خدارو شکری،رفته خواب این صغیره
زینب اومدکنارش،صداش زد اما افسوس
دید دیگه جون نداره اون دختر اسیره

شاعر : اسماعیل تقوایی

کودکی بودم میان کاروان
دختری دردانه وشیرین زبان

گاه بودم روی زانوی پدر
گاه آغوش عموی مهربان

گرمی آغوش اکبرکیف داشت
بود مشتاقم همه پیر وجوان

یاد باد آن روزگار عزتم
آه وصد افسوس از جور زمان

آه از آندم که عاشورا رسید
شد مصیبتها برای من عیان

یک به یک دشمن عزیزانم گرفت
گشت فصل زندگانیم خزان

چیده شد گلهای باغ فاطمه
مانده تنها وپریشان باغبان

باغبان بابای مظلومم حسین
بی برادر بی پسر بی همرهان

عاقبت نوبت به بابایم رسید
او شهید ومن یتیمی بی نشان

شد غروت وحمله غارت شروع
در حریم بی کس وبی پاسبان

دیده گریان می دویدم هر طرف
عمه ام گریان به دنبالم دوان

گوش من شد پاره غارت گوشوار
ذکر لبهایم خداوندا  امان

در شب ظلمت خیام سوخته
گفت لالایی به گوشم عمه جان

وقت رفتن سوی کوفه نیمه شب
رفت از دستم همه تاب وتوان

از روی اشتر فتادم بر زمین
سیلی ام زد نابکاری آن زمان

هرزمان حرف پدر را می زدم
بود شلاق عدویم ارمغان

عمه را ممنون چون بودی سپر
بر رقیه مرغک بی آشیان

عاقبت رفتیم در شام بلا
شهر مردان وزنان بد زبان

شد خرابه مسکن وماوایمان
بی غذا وبی کس وبی سایبان

در خرابه خواب دیدم خواب خوش
خواب دوران خوش بابا نشان

خواب آغوش پر از مهر پدر
بودمی با او همی نجوا کنان

ناگهان بیدار گشتم آنزمان
گریه کردم چشمهایم خون فشان

گفتم ای بابا کجایی جان من
سر بزن بر دخترت در این مکان

داخل ویرانه آمد یک طبق
در میانش راس بابایم عیان

سینه چسباندم سر بابای خود
اشک ریزان درد دل کردم بیان

گفتمش بابا چرا دیر آمدی
هجر تو کرده مرا همچون کمان

آمدی بابا مرا با خود ببر
یا دعا کن جان دهم در این مکان

شکر یزدان در میان گفتگو
مرغ روحم پر کشید از این جهان

شاعر : اسماعیل تقوایی

سیرم از این زندگانی کاش بابایم بیاید
کاش آید تا رقیه عقده ها از دل گشاید
کاش آید تا بگیرد دختر خود را در آغوش
بیش از این گرد یتیمی بر سردختر نشاید
کاش آید تازیانه از کف دشمن بگیرد
کاش آید تا کمی هم عمه را یاری نماید

ای پدر جانم کجایی مردم از داغ جدایی

کاش آیی با خود آری مرحمی بر زخمهایم
آیی وبینی برایت دختری زهرا(س) نمایم
کاش آیی هدیه بر من تو لباسی تازه آری
روزهایی با لباس پاره اندر کوچه هایم
گفته بودم گر بیایی سر به زانویت گذارم
حال باید من سر بی تن گذارم روی پایم

ای پدر جانم کجایی مردم از داغ جدایی

من به قربان سر تو پس کجا شد پیکر تو
سر زدی با سر مرا بوسه زنم بر حنجر تو
بین که بابا جان کبودم همچو زهرا در مدینه
من رهین منتم بابا به زینب خواهر تو
اف بر این زندگانی بعد تو بابای خوبم
کن دعا تا که بمیرد در خرابه دختر تو

ای پدر جانم کجایی مردم از داغ جدایی

شاعر : اسماعیل تقوایی

X