سیرم از این زندگانی کاش بابایم بیاید
کاش آید تا رقیه عقده ها از دل گشاید
کاش آید تا بگیرد دختر خود را در آغوش
بیش از این گرد یتیمی بر سردختر نشاید
کاش آید تازیانه از کف دشمن بگیرد
کاش آید تا کمی هم عمه را یاری نماید

ای پدر جانم کجایی مردم از داغ جدایی

کاش آیی با خود آری مرحمی بر زخمهایم
آیی وبینی برایت دختری زهرا(س) نمایم
کاش آیی هدیه بر من تو لباسی تازه آری
روزهایی با لباس پاره اندر کوچه هایم
گفته بودم گر بیایی سر به زانویت گذارم
حال باید من سر بی تن گذارم روی پایم

ای پدر جانم کجایی مردم از داغ جدایی

من به قربان سر تو پس کجا شد پیکر تو
سر زدی با سر مرا بوسه زنم بر حنجر تو
بین که بابا جان کبودم همچو زهرا در مدینه
من رهین منتم بابا به زینب خواهر تو
اف بر این زندگانی بعد تو بابای خوبم
کن دعا تا که بمیرد در خرابه دختر تو

ای پدر جانم کجایی مردم از داغ جدایی

شاعر : اسماعیل تقوایی

گمگشته ی من کنج خرابه شده پیدا
خورشید شده در شب دیجور هویدا
ای عمه بیا سرزده بابا به من امشب
اما سراو بی تن او آمده اینجا
خاکستر وخون از سر و رویش بزدودم
لب را به لبش برده ام از بهر تسلا
گفتا که پدر نیست مرا،کودک شامی
اینک تو بیارش که نشیند به تماشا
بود آرزویم سینه ی او سربگذارم
بر عکس شده قصه ی سر،سینه ی بابا
بابا بشنو درد دلم را که زیاد است
بین یاس کبودی شدم ای زاده زهرا
بابا به روی خار مغیلان بدویدم
گم گشتم وسیلی بزدم "زجر"به صحرا
شلاق به من گر ز عدو خواست بیاید
حایل شده ببن من و او زینب تنها
سخت است اسارت به بلا خانه ی شامی
مرگم ز خدا بوده به هر روز تقاضا
نبود به دلم حسرت دیدار تو دیگر
بر دادن جان دختر تو هست مهیا
ای وای چرا غرق سکوت است رقیه
سر در بغل ورفته زاین وادی دنیا

شاعر : اسماعیل تقوایی

بیا عمه ی عزیزم، من دیگه طاقت ندارم
بابامو میخوام ببینم، سرمو رو پاش بذارم
یاد اون روزا بخیر که،بغلم می کرد باباجون
سرمو میذاش رو سینه، بوسه ها می کرد نثارم
عموعباسم کجا رفت، دل من هواشو کرده
منو میذایت روی دوشش،اون عموی باوقارم
همه دنیا مال من بود، با داداشم علی اکبر
همیشه هوامو داشت و،بودش آروم وقرارم
خدا گفته توی قرآن، یتیمو کنید نوازش
اما نه به ضرب سیلی، که منم به اون دچارم
توی خواب بابامو دیدم،شنیدش درد دلامو
گفت دیگه نگو رقیه،باباجون طاقت ندارم
تو طبق براش آوردن، سرخونی باباشو
وقتی دید گفت بابا جونم، عجب اومدی کنارم
باباجون پس بدنت کو چرالبهات پر خونه
بمیره برات رقیه،بسر اومد انتظارم
حالا که اومدی بابا دعا کن منم بمیرم
نمی خوام این زندگی رو،طاقت موندن ندارم
شاعر:اسماعیل تقوایی
روز دوم..
ورود کاروان به کربلا

دل من ناگران است باز گردیم
بلا اینجا عیان است بازگردیم
حسین ای قافله سالارزینب
بهار اینجا خزان است بازگردیم
در اینجا خلف وعده،بی وفایی
ز کوفی ارمغان است بازگردیم
بترسم از برای ماه لیلا
علی اکبر جوان است بازگردیم
جدا گردد زتن دستان عباس
به زینب این گران است بازگردیم
بمیرم ازبرای اصغرتو
سه شعبه در کمان است بازگردیم
بیاید روز عاشورا وبینم
دهانت خون فشان است بازگردیم
ببینم ذوالجنا بی صاحب آید
رها وبی عنان است بازگردیم
ببینم طفلکی در شام غربت
که ترسان ودوان است بازگردیم
ببینم مجلسی لبهات خونی
زضرب خیزران است بازگردیم
ندارم طاقت هجران برادر
اگر بر ما امان است بازگردیم

شاعر : اسماعیل تقوایی
خلاصه

نوشته ام که بیایی ولی پشیمانم
به کوچه های غریبی غمین وحیرانم
مرا به وقت ورودم امیدها دادند
به یک تشر همه رفتند ومن پریشانم
به هر دری که زدم پاسخی نبود مرا
ز یاد کوفه برفته غریب ومهمانم
مراخبر نبود از دوطفل مظلومم
به یاد غربتشان دل غمین ونالانم
میان کوفه ی نامردمان شدم تنها
هجوم کرده عدو، یکه تاز میدانم
به خدعه گشت اسیر عدوی تو مسلم
سر و دهان شده خونی ز سنگ بارانم
بپوش چشم زتقصیر مسلمت، مولا
فدا کنم به رهت جان وفکر جبرانم
حسین،جان تو وجان دختر مسلم
به زیر بال وپرت گیر،روح وریحانم
به بام قصراسیر و به اشک می نالم
میا به کوفه امامم،میا حسین جانم

شاعر : اسماعیل تقوایی

به شهر کوفه تنهایم اسیر سیل غمهایم
بگویم زیر لب گریان میا در کوفه مولاجان
به عشق تو منم شیدا وفا در کوفه ناپیدا
سفیرعشقم ونالان میا درکوفه مولا جان
در هرخانه می کوبم بود نگشوده محبوبم
غریب وزارم وگریان میا در کوفه مولا جان
مهیا گشته تیغ اینجا نداری تو رفیق اینجا
شدم در بند این عدوان میا در کوفه مولا جان
حسین، جان علی اکبر میا تو با علی اصغر
سه شعبه ساختند اینان میا در کوفه مولا جان
میاتو کوفه با زینب که روزش می شود چون شب
شود قسمت براو هجران میا در کوفه مولا جان
یزیدی ها جنون دارند جنون نوش خون دارند
بگیرند از تو جانان،جان میا در کوفه مولاجان
به بام قصر گریانم زآن نامه پشیمانم
همی نالم زعمق جان میا در کوفه مولا جان

شاعر : اسماعیل تقوایی

در شهر کوفه مانده ام تنهای تنها
سر در گریبان همنشین سیل غمها

هستم سفیر از جانب مولا حسینم
دارم هزاران نامه از این خلق رسوا

وقت ورودم جمله استقبال کردند
اینک بساط مرگ من گردیده بر پا

هر خانه را در میزنم پاسخ ندارم
دور وبر من هست پر از تیغ اعدا

می جنگم وبر لب نوای یا حسین است
شرمنده از ارسال نامه سوی مولا

نامه فرستادم حسینم کوفه آید
ای کاش نابودش کند طوفان صحرا

ای کاش مولا منصرف از کوفه گردد
یا با خودش نا آورد طفلان وزنها

دارالاماره روی بام فریاد دارم
کوفه میا کوفه میا ای جان زهرا

شاعر : اسماعیل تقوایی

مسلم بن عقیل نور دوعین
آن عمو زاده و رسول حسین

وارد کوفه گشت با اکرام
در پی اش شد روان هزاران گام

همگی صحبت از وفا کردند
جمله انکار هر جفا کردند

چون به کوفه رسید ابن زیاد
کوفیان را وفا برفت از یاد

دلشان شد ز ترس آکنده
جمعشان مضمحل پراکنده

مسلم اندر غروب تنهاشد
بر رخش گرد غم هویدا شد

غم ارسال نامه اش به حسین (ع)
که بیا کوفه ای ضیاء دو عین

کو به کو دشمنان به دنبالش
با دو طفلش عجیب بود حالش

عاقبت انتهای کوچه ی تنگ
شد اسیر عدو به صد نیرنگ

حیله هایی بر او به جنگ زدند
بر سرش خرمنی ز سنگ زدند

دست بسته ببردنش بر بام
جانیانی بدور از اسلام

بام دارالاماره از پیکر
سر او شد جدا و عمر آخر

آخرین حرف او به اشک و به آه
طرف صحبتش حسین (ع) آن شاه

شیعیان را امام کوفه میا
ای شه بامرام کوفه میا

شاعر : اسماعیل تقوایی

ای حرمت قبله ی پیر وجوان
خاک تو از جنت حق ارمغان
چارسوی قلب محبان تو
مرقد شش گوش تو باشد عیان
ای که زایثار تو گردیده است
راه شهادت به جهان جاودان
نام تو هردم که به لب آورم
اشک بشوید همه زنگار جان
نام بهین همه عالم ،حسین(ع)
ذکر شب وروز به هرکهکشان
دل به هوای حرمت پرز ند
نوکر خود را به حریمت بخوان
زاده ی زهرا بفدایت شوم
دیده کنم در غم تو خون فشان
دست مرا گیر تو ای دستگیر
لطف کن وروی ضریحت رسان
بوده به دنبال تو دل سالها
زندگیم مال تو در هرزمان
کرببلا کعبه عشاق توست
طوف حریم تو صفا بخششان
مفتخرم کن که شوم زایرت
بنده نوازی بنما،مهربان

شاعر : اسماعیل تقوایی
 
محرم
باردگر ماه محرم شده  
 رخت عزا بر تن عالم شده
ماه حسین است وشهیدان او   
 عرش خدا واله وحیران او
ماه پریشانی آل خدا 
زینب محزون ز حسینش جدا
ماه فدا کاری اصحاب دین
 بر همه آنها هزار آفرین
ماه ابوالفضل مه عالمین  
یکه علمدار سپاه حسین
ماه علی اکبر شبه رسول
جان ودل وعشق حسین بتول
ماه فدائی دو در حسن  
قاسم وعبدالله گل پیرهن
ماه علی اصغر شش ماهه ای
خنده به لب زیر گلو پاره ای
ماه جدایی رئوس از بدن   
برسر نیزه سر آن بی کفن
ماه اسیری، سفری پر محن   
همره سرهای جدا از بدن
ماه رقیه گل زهرا مرام   
دخت یتیمی که فدا شد به شام
ماه غم وحسرت سجاد دین 
 گریه کن بهر پدر، بی قرین
ماه فداکاری خون خدا    
 او که بود یکه چراغ هدی
ماه محرم شده، دل، خون بود
شیعه بسی واله ومجنون یود
شاعر:اسماعیل تقوایی
خلاصه
X