با اینکه بچه هستم، با اینکه شیرخوارم
میخوام برم به میدون، دیگه طاقت ندارم
بابام صداش بلنده، هل من معین میخونه
میخوام برم باجونم،براش مایه بذارم
مادر میگه عمو جون،رفته که آب بیاره
بگید عمو بیادش،من آب لازم ندارم
اگه خدا نکرده،چیزیش بشه عمو جون
پیش بابای خوبم،همیشه شرمسارم
حرمله منتظرباش،آماده کن سه شعبه
فدایی بابامم،برات گلو میارم
آماده ام بابا جون،منو ببر به میدون
شیش ماهه ام ولیکن،سربازجون نثارم
خون گلوم رو بابا،بپاش به آسمونا
تاباشه پیش خدا،همیشه اعتبارم
گریه نکن بابا جون، ببین علی میخنده
برو به پشت خیمه،آماده کن مزارم
شاعر : اسماعیل تقوایی
گوشه ی ویرانه روشن گشت بابا،باسرت
شمعی وپروانه سان گرد تو گردد دخترت
کاش می بودی گلاب اندر خرابه جان من
تا بشویم خون وخاکستر زراس انورت
صورتم نیلی وپهلو از لگد گشته کبود
شاد باشم گشته ام اینک شبیه مادرت
هرزمان نام تو می بردم در طول سفر
قسمتم می گشت سیلی از عدوی کافرت
گر که می بینی هنوزم نیمه جانی باقی است
چون که می بودی سپربرمن همیشه خواهرت
کودک شامی که بر من طعنه می زد گو بیا
بین که بابا آمده گر که نباشد باورت
این چه وضعی است بابا بر سر ما آمده
شد اسارت قسمت ذریه ی پیغمبرت
گشته ام دلتنگ آغوش عمو عباس خود
گو چه آمد بر سر آن افسر نام آورت
هرزمان یاد آورم آتش به جانم اوفتد
روز عاشورای خونین و وداع آخرت
با سر خود آمدی دیدار طفلان یتیم
در کجا باشد عزیز فاطمه پس پیکرت
بعد تو دیگر نخواهم زندگانی ای پدر
می کند جان رافدایی تو ،دخت مضطرت