پیاده روی اربعین

میل دارد مرغ دل هرلحظه سوی اربعین
شهرها گیرد دوباره رنگ وبوی اربعین

هرکه را بینی به شوق شاه مظلومان حسین
می کند پای پیاده قصد کوی اربعین

ازنجف تا کربلا دریای انسانی شود
جمله مستانی که مستند از سبوی اربعین

مردم دنیا همه حیران این شور عظیم
گرم باشد بین آنها گفتگوی اربعین

هرکه را بینی شود خدمتگزار زایرین
تا که گیرد آبرو از آبروی اربعین

درمسیر راهپیمایی بسوی کربلا
هرچه بینی هست اوصاف نکوی اربعین

ای خدا حق حسین بن علی بنما روا
حاجت هرکس که دارد آرزوی اربعین

شعر:اسماعیل تقوایی

اول ماه صفر..ورود کاروان آل ا..به شام

صفر است وزسفر قافله ای شام آید
گوییا آهوی خسته بسوی دام آید

همه ی شام شده هلهله دراستقبال
جای گل برسرشان سنگ زهربام آید

زخم های دل زینب نمک اندودشود
دم به دم قسمت او تلخی در کام آید

ازدحامی شده در دور وبر آل ا...
کاش این قایله را نیکی فرجام آید

آنقدر سخت شود کار به مولا سجاد
دایما برلب او واژه الشام آید

سخت تر ازهمه اینست که سرها بر نی
هر دمی در نظر جمله ارحام آید

ای خدا لال شودشامی بی شرم وحیا
از زبانش به همه قافله دشنام آید

دست زینب به دعا گشته بلند وگوید
سببی ساز خدا عمر من اتمام آید

شاعر : اسماعیل تقوایی
خلاصه
شهادت امام سجاد تسلیت باد

چه داغها که ندیدم چه رنجها نکشیدم
میان بستر بیماریم زغصه خمیدم

توان نبود به پیکر روم به یاری بابا
دمی که داد غریبی زسوی او بشنیدم

چه سخت بود شنیدم صدای ناله عمه
در آن زمان که جدا گشت راس باب شهیدم

ز ناتوانی خود در زمان حمله به خیمه
عرق شدم،زخجالت به روی خاک چکیدم

به شام روز دهم در میان خیمه  ی سوزان
نماز خوف بخواندم زخوف خصم پلیدم

به روی ناقه عریان فتاده در غل وزنجیر
نخست طعم اسارت ،به عمر خویش چشیدم

چه روزهای تباهی به شام قسمت ما شد
که من زمانه سختی چو آن زمانه ندیدم

هر آنچه سختی دوران هر آنچه آمده بر سر
چو بوده در ره یزدان به جان خویش خریدم

شاعر : اسماعیل تقوایی

خلاصه
آقا بیا

آقا قسم به حضرت زهرا ظهور کن
دنیای ظلمت همه را غرق نور کن

ما منتظر دیده به راه تو دوختیم
لطفی به مانما واز این ره عبور کن

دیگر بس است غیبت تو یابن فاطمه
منت گذار برهمه قصد حضور کن

ای صاحب زمین وزمان مهدیا بیا
دلهای شیعه غرق غرور وسرور کن

در انتظار عدل تو مظلومها، بیا
فکری برای منتظران صبور کن

آقا بیا نشان بده مخفی مزار را
با شیعیان خود غم مادر مرور کن

شاعر : اسماعیل تقوایی
زینب وکوفه

حسینا در فراقت بیقرارم
برفتی وغم هجر تو دارم

برادر جان بخود میگویم ای کاش
نمی افتاد این وادی گذارم

نمی دانم چگونه زنده هستم
بدون دیدن تو ای نگارم

از عاشورای خونین وای برمن
شده هجر عزیزانم دچارم

برادر بعد تو بر ما جفاشد
سیه شد با هجومی روزگارم

نصیب خیمه هایت گشت آتش
عدو با غارتش برده قرارم

جلوگیری زغارت می نمودم
زدشمن تازیانه شد نثارم

نه شرمی بود دشمن را نه رحمی
هنوز از هول آن در اضطرارم

اسیری می روم با کاروانت
جهازی نیست براشتر،سوارم

علی ات گشته میر کاروانت
شفایش خواستم از کردگارم

تنت باشد بروی خاک عریان
سرت بر روی نی ای شهریارم

دعا کن زینبت طاقت بیارد
زسوی رنج وغمها در حصارم

تحمل می کنم رنج اسیری
فراقت برده از کف اختیارم

شدم وارد به شهر بی وفایان
که من دیر آشنای این دیارم

مرا بیگانه پندارند اینان
مرا که دخت صاحب ذوالفقارم

سخنرانی نمودم بهر آنان
نشان دادم به ایشان اقتدارم

توبا قرآن که خواندی از سر نی
بدادی ای گل زهرا قرارم

زبعد افتراق سر زپیکر
به دیدارت بدادی افتخارم

شود آیا در آغوشت بگیرم
ببوسم رویت ای خونین عذارم

شود آیا تسلای رقیه
به دامانم نشینی در کنارم

تنت می گرید ازبهرسر تو
رسان سر را به پیکر گلعذارم

الهی خواهرت زینب بمیرد
کنار قبر تو گردد مزارم

شاعر:اسماعیل تقوایی














خلاصه
زینب سلام ا..علیها وکوفه

ای کوفه شهر بی وفا یادت می آید
می کرد بابایم علی اینجا امیری

یادت می آید از یتیمان وفقیران
می کرد بابای شهیدم دستگیری

یادت می آید احترام مردمت را
هرگه قدم می زد زینب در مسیری

یادت بیاور از علی وآل طاها
از خطبه های آن ابرمرد دلیری

اینک چه رخ داده که اولاد امیرت
در کوفه مهمانند با حال اسیری

با ما غریبی می کنی افسوس افسوس
ای آشنای بی وفا خیلی حقیری

یادت میاید نامه های مردمانت
تا از حسینم سویتان آمد سفیری

یادت میاید با سفیر او چه کردید
تنها بماند او بین افراد شریری

یادت بیاور کوفه ای شهر خیانت
بر جنگ ما آمد زتو خیل کثیری

این ننگ باشد تا ابد پیشانی تو
ای کاش از این ننگ تو آتش بگیری

با دست مردانت ز اولاد پیمبر
بر خاک وحون افتاد جمع بی نظیری

ای کوفه مردانت حسینم را گرفتند
راسش به نیزه رفته چون ماه منیری

ای کوفه گشتی شهره برکید وخیانت
تا روز محشر بی وفایی را شهیری

شاعر : اسماعیل تقوایی
خلاصه

می روم منزل به منزل می شوم نزدیک شام

از تو ممنونم برادر همرهم هستی مدام

راس تو بر روی نی قدرت نمایی می کند

می فشاند نور خود بر ظلمتم ماهی تمام

کاش با ما تو میایی شام ای زیبا قمر

تا نبارد بر تو بارانی زسنگ از روی بام

غیرت اللهی َ،نباشی بهتر است تا ننگری

اهل بیتت را میان صحنه ای پر ازدحام

ای برادر شامیان شادی کنان سر می رسند

بی ادب هایی بدور از احترام وبی مرام

تو میا تا که نبینم راس تو در تشت زر

تا نبینم ضربه های خیزران بر آن مدام

تو میا تا بر رقیه راس بابا ناورند

تو میا شاید که عمرش ناشود آنجا تمام

ای برادر کن دعایی صبر من افزون شود

تا رسانم بوی خاک کربلا بر این مشام

شاعر : اسماعیل تقوایی

سر که از پیکرت جدا کردند
ای حسینم به ما جفا کردند
تاکه بی پاسبان حرم دیدند
قصد غارت به خیمه ها کردند
آتش افتد به جانشان، آتش
در میان حرم بپا کردند
گوشواره زگوشها بردند
غرق خون جمله گوشها کردند
رحم بر کودکان، زنان،هرگز
در بیابان خدا خدا کردند
برشهیدان ما بتازاندند
خون به قلب تمام ما کردند
پسرت را گرفته تا بکشند
آمدم بینشان رها کردند
شد جدا سرزپیکر شهدا
همه سرها به نیزه ها کردند
جسم پاک همه شهیدان را
بی کفن بر زمین رها کردند
آل پیغمبر واسارت،وای
این ستم مسلمین به ما کردند
برشترهای بی کجاوه سوار
عازم شهر بی وفا کردند
وای از آن دم که وارد کوفه
جمله اولاد مرتضی کردند
بی وفایان کوفه جمع شدند
گریه ها از برای ما کردند
یادشان رفته عهد بشکستند
وتو را اینچنین رها کردند
سخنان مرا چو بشنیدند
طلب بخشش از خدا کردند
قصر کوفه حضور ابن زیاد
با سرپاک تو چها کردند
خیزران را به پیش چشم همه
با لبان تو آشنا کردند
همچو حیدر سخنوری کردم
ناتوان قصد جان ما کردند
کاروان را زبعد رسوایی
عازم شام پر بلا کردند

شاعر : اسماعیل تقوایی

سلام بر زینب کبری(س)

می روم از کربلا جا می گذارم پیکرت
می کنی همراهیم از روی نیزه با سرت

بر سفارشهای تو جان اخا کردم عمل
در ره دشوار آن خم گشته قد خواهرت

هر زمان یاد آورم آتش بگیرم از درون
خنجر شمر لعین شد آشنا با حنجرت

ناله ای در قتلگه آمد به گوشم آشنا
گوئیا صاحب عزای قتلگه شد مادرت

من به قربان تن عریان خاک افتاده ات
پس چه شد پیراهنی که داد بر تو خواهرت

من فدای جمله ی اعضات،انگشتت کجاست
برده آیا ساربان ،انگشت با انگشترت

بعد تو از آتش کین خیمه هایت سوختند
جانیان کردند غارت گوشوار دخترت

اشتران بی کجاوه مرکب ما گشته اند
سخت اوضاعی شده بر خواهر غم پرورت

پیش از این هرگز نمی شد باورم آید دمی
قسمتم گردد اسارت از عدوی کافرت

می برندم کوفه ای که بوده منزلگاهمان
کوفه ای که حاکمیت کرده در آن حیدرت

راه ورسم کوفیان صبر وقرارم برده است
یاور قرآنی ام شو تو به راس انورت

شاعر : اسماعیل تقوایی

خلاصه
شب هشتم محرم..حضرت علی اکبر

قدمی راه برو در جلوی چشمانم
تاکه آرام بگیرد دل من ای جانم

روی تو روی رسول ا...وخلقت چون او
قبل رفتن بنما در بغلت مهمانم

اولینی ز بنی هاشم ومیدان بروی
سخت برمن گذرد لیک برو جانانم

می روی اکبر وچشمان پدر دنبالت
ای جوان سست کند رفتن تو بنیانم

سعی کن تا که اذان شد به حرم بازآیی
به اذانت شود آرام دلم میدانم

ای مسافر که دل اهل حرم در پی توست
زود باز آ که چو یعقوب در این کنعانم

رفت میدان علی وبعد زمانی برگشت
گفت بابا بنما درد عطش درمانم

پدرش گفت زبانت به دهانم بگذار
بین علی جان.که زتو تشنه تر وعطشانم

برو تا آب ز دستان پیمبر نوشی
بیش از این، جان پدر، آتش دل نفشانم

آه زاندم که علی گفت به فریاد بلند
ای پدر زود بیا آمده بر لب جانم

رفت بالای سرش جان رتنش پر زده بود
گفت صدپاره تنم،از غم تو ویرانم

ای علی چشم گشا حال پدر را بنگر
گو تو بابا ودمی آتش دل بنشام

سرتو دامن من تاب وتوانم رفته ست
می زند خنده به من دشمن ومن گریانم

اف به دنیای زبعد تو همی می گویم
اول مرگ تو باشد سبب پایانم

قدرتی نیست ترا خیمه برم ای پسرم
هست دنبال جوانان حرم چشمانم

شاعر : اسماعیل تقوایی


شادمان زعلقمه بیرون بشد آن ساقی مست
تشنه لب بود ولی مشک پر آبی در دست

قصدش این بود که آبی برساند به حرم
یورش لشگر غدار بر او راه ببست

سعیش این بود حفاظت بکند از مشکش
بهراینکار زعباس بیفتاد دو دست

مشک دندان بگرفت او،ولی تیر عدو
آمد وزوزه کشان بر دل مشکش بنشست

وای از ضرب عمودی که به فرقش بزدند
خورد با سر به زمین، بند زبندش بگسست

روی زانو بنشست وبه حرم کرد نگاه
ناگهان تیر عدو دیده او را بر بست

گفت دریاب برادر تو علمدارت را
زمی عشق تو ساقی تو باشد سرمست

چون برادر به برش آمدودیدش بی جان
گفت عباس ز هجران تو پشتم بشکست

شاعر : اسماعیل تقوایی
X