زینب سلام ا..علیها وکوفه

ای کوفه شهر بی وفا یادت می آید
می کرد بابایم علی اینجا امیری

یادت می آید از یتیمان وفقیران
می کرد بابای شهیدم دستگیری

یادت می آید احترام مردمت را
هرگه قدم می زد زینب در مسیری

یادت بیاور از علی وآل طاها
از خطبه های آن ابرمرد دلیری

اینک چه رخ داده که اولاد امیرت
در کوفه مهمانند با حال اسیری

با ما غریبی می کنی افسوس افسوس
ای آشنای بی وفا خیلی حقیری

یادت میاید نامه های مردمانت
تا از حسینم سویتان آمد سفیری

یادت میاید با سفیر او چه کردید
تنها بماند او بین افراد شریری

یادت بیاور کوفه ای شهر خیانت
بر جنگ ما آمد زتو خیل کثیری

این ننگ باشد تا ابد پیشانی تو
ای کاش از این ننگ تو آتش بگیری

با دست مردانت ز اولاد پیمبر
بر خاک وحون افتاد جمع بی نظیری

ای کوفه مردانت حسینم را گرفتند
راسش به نیزه رفته چون ماه منیری

ای کوفه گشتی شهره برکید وخیانت
تا روز محشر بی وفایی را شهیری

شاعر : اسماعیل تقوایی
خلاصه

می روم منزل به منزل می شوم نزدیک شام

از تو ممنونم برادر همرهم هستی مدام

راس تو بر روی نی قدرت نمایی می کند

می فشاند نور خود بر ظلمتم ماهی تمام

کاش با ما تو میایی شام ای زیبا قمر

تا نبارد بر تو بارانی زسنگ از روی بام

غیرت اللهی َ،نباشی بهتر است تا ننگری

اهل بیتت را میان صحنه ای پر ازدحام

ای برادر شامیان شادی کنان سر می رسند

بی ادب هایی بدور از احترام وبی مرام

تو میا تا که نبینم راس تو در تشت زر

تا نبینم ضربه های خیزران بر آن مدام

تو میا تا بر رقیه راس بابا ناورند

تو میا شاید که عمرش ناشود آنجا تمام

ای برادر کن دعایی صبر من افزون شود

تا رسانم بوی خاک کربلا بر این مشام

شاعر : اسماعیل تقوایی

خدا نگهدار تو
جدا شده سر زتن خدا نگهدار تو
کشته دور از وطن خدا نگهدار تو

می رود از کربلا خواهر هجران زده
ای بدن بی کفن خدا نگهدار تو

سوخته آن پیکرت براثر آفتاب
ای شه عریان بدن خدانگهدارتو

بربدن پاک تو تاخته مرکب عدو
راکب آن اهرمن خدا نگهدار تو

سرت به نی رفته وتنت به دشت بلا
راس تو همراه من خدا نگهدار تو

کی بسپارد تنت در دل خاک ای حسین
شهید صدپاره تن خدانگهدار تو

میروم اما دلم مانده کنار تنت
پیرشدم زین محن خدانگهدارتو

شاعر : اسماعیل تقوایی

سر که از پیکرت جدا کردند
ای حسینم به ما جفا کردند
تاکه بی پاسبان حرم دیدند
قصد غارت به خیمه ها کردند
آتش افتد به جانشان، آتش
در میان حرم بپا کردند
گوشواره زگوشها بردند
غرق خون جمله گوشها کردند
رحم بر کودکان، زنان،هرگز
در بیابان خدا خدا کردند
برشهیدان ما بتازاندند
خون به قلب تمام ما کردند
پسرت را گرفته تا بکشند
آمدم بینشان رها کردند
شد جدا سرزپیکر شهدا
همه سرها به نیزه ها کردند
جسم پاک همه شهیدان را
بی کفن بر زمین رها کردند
آل پیغمبر واسارت،وای
این ستم مسلمین به ما کردند
برشترهای بی کجاوه سوار
عازم شهر بی وفا کردند
وای از آن دم که وارد کوفه
جمله اولاد مرتضی کردند
بی وفایان کوفه جمع شدند
گریه ها از برای ما کردند
یادشان رفته عهد بشکستند
وتو را اینچنین رها کردند
سخنان مرا چو بشنیدند
طلب بخشش از خدا کردند
قصر کوفه حضور ابن زیاد
با سرپاک تو چها کردند
خیزران را به پیش چشم همه
با لبان تو آشنا کردند
همچو حیدر سخنوری کردم
ناتوان قصد جان ما کردند
کاروان را زبعد رسوایی
عازم شام پر بلا کردند

شاعر : اسماعیل تقوایی

عبور از قتلگاه
رفته ای ومی روم کوفه وشام بلا
ای که بود زینبت برغم تو مبتلا

مانده زمین پیکرت رفته سرت روی نی
سایه ندارد تنت زاده ی خیرالنسا

رفته سرت کوفه وآمده ام قتلگه
تا که وداعی کنم با تن خون خدا

له بشود پیکرت زیرسم اسبها
ناله کند در غمت جمله ی ارض وسما

بوده ای آرام جان، جان به لبم آمده
ناله ی وا جد من رفته به عرش خدا

وای محمد ببین جسم حسینت به خاک
غرقه به خون باشد وسرشده ازتن جدا

وای محمد تن، نوادگانت ببین
برتن آنها وزد نسیم باد صبا

سوی اسارت برند جمله بنات ترا
سخت بود بر همه قبول این ماجرا

پیرشدم یاحسین درغم هجران تو
قدخم من بود شاهد این مدعا

شاعر : اسماعیل تقوایی

سلام بر زینب کبری(س)

می روم از کربلا جا می گذارم پیکرت
می کنی همراهیم از روی نیزه با سرت

بر سفارشهای تو جان اخا کردم عمل
در ره دشوار آن خم گشته قد خواهرت

هر زمان یاد آورم آتش بگیرم از درون
خنجر شمر لعین شد آشنا با حنجرت

ناله ای در قتلگه آمد به گوشم آشنا
گوئیا صاحب عزای قتلگه شد مادرت

من به قربان تن عریان خاک افتاده ات
پس چه شد پیراهنی که داد بر تو خواهرت

من فدای جمله ی اعضات،انگشتت کجاست
برده آیا ساربان ،انگشت با انگشترت

بعد تو از آتش کین خیمه هایت سوختند
جانیان کردند غارت گوشوار دخترت

اشتران بی کجاوه مرکب ما گشته اند
سخت اوضاعی شده بر خواهر غم پرورت

پیش از این هرگز نمی شد باورم آید دمی
قسمتم گردد اسارت از عدوی کافرت

می برندم کوفه ای که بوده منزلگاهمان
کوفه ای که حاکمیت کرده در آن حیدرت

راه ورسم کوفیان صبر وقرارم برده است
یاور قرآنی ام شو تو به راس انورت

شاعر : اسماعیل تقوایی

خلاصه
شب هشتم محرم..حضرت علی اکبر

قدمی راه برو در جلوی چشمانم
تاکه آرام بگیرد دل من ای جانم

روی تو روی رسول ا...وخلقت چون او
قبل رفتن بنما در بغلت مهمانم

اولینی ز بنی هاشم ومیدان بروی
سخت برمن گذرد لیک برو جانانم

می روی اکبر وچشمان پدر دنبالت
ای جوان سست کند رفتن تو بنیانم

سعی کن تا که اذان شد به حرم بازآیی
به اذانت شود آرام دلم میدانم

ای مسافر که دل اهل حرم در پی توست
زود باز آ که چو یعقوب در این کنعانم

رفت میدان علی وبعد زمانی برگشت
گفت بابا بنما درد عطش درمانم

پدرش گفت زبانت به دهانم بگذار
بین علی جان.که زتو تشنه تر وعطشانم

برو تا آب ز دستان پیمبر نوشی
بیش از این، جان پدر، آتش دل نفشانم

آه زاندم که علی گفت به فریاد بلند
ای پدر زود بیا آمده بر لب جانم

رفت بالای سرش جان رتنش پر زده بود
گفت صدپاره تنم،از غم تو ویرانم

ای علی چشم گشا حال پدر را بنگر
گو تو بابا ودمی آتش دل بنشام

سرتو دامن من تاب وتوانم رفته ست
می زند خنده به من دشمن ومن گریانم

اف به دنیای زبعد تو همی می گویم
اول مرگ تو باشد سبب پایانم

قدرتی نیست ترا خیمه برم ای پسرم
هست دنبال جوانان حرم چشمانم

شاعر : اسماعیل تقوایی


شادمان زعلقمه بیرون بشد آن ساقی مست
تشنه لب بود ولی مشک پر آبی در دست

قصدش این بود که آبی برساند به حرم
یورش لشگر غدار بر او راه ببست

سعیش این بود حفاظت بکند از مشکش
بهراینکار زعباس بیفتاد دو دست

مشک دندان بگرفت او،ولی تیر عدو
آمد وزوزه کشان بر دل مشکش بنشست

وای از ضرب عمودی که به فرقش بزدند
خورد با سر به زمین، بند زبندش بگسست

روی زانو بنشست وبه حرم کرد نگاه
ناگهان تیر عدو دیده او را بر بست

گفت دریاب برادر تو علمدارت را
زمی عشق تو ساقی تو باشد سرمست

چون برادر به برش آمدودیدش بی جان
گفت عباس ز هجران تو پشتم بشکست

شاعر : اسماعیل تقوایی
شب پنجم محرم متعلق است به کودک سرفراز کربلا عبدا...بن حسن مجتبی(ع)

کودک رستگار

بیشماران سوار می بینم
قتلگه در غبار می بینم

اوفتاده زپا عمو جانم
دور او کلب هار می بینم

تیر هایی نشسته برتن او
پهلوانی نزار می بینم

خون بریزد زپیکرش برخاک
بر زمین جویبار می بینم

خنجروتیغ وتیرآماده
بهر او در نثار می بینم

طلبش را به یار بشنیدم
بی سپه شهریار می بینم

لحظه ای طاقت فراقم نیست
عمویم در حصار می بینم

چون عمو دست میدهم برهش
خود به عشقش دچار می بینم

سوی دشمن خدنگ حرمله را
سوی خود آشکار می بینم

همچوقاسم برادر خوبم
عسل خوشگوار می بینم

سینه خونی عمویم را
بر یتیمی مزار می بینم

عبد حق باشم ویتیم حسن
مرغ جان بیقرار می بینم

جان فدا می کنم ولی خود را
کودکی رستگار می بینم

درجنت گشوده گشته،پدر
شاد،در انتظار می بینم

شاعر:اسماعیل تقوایی
خلاصه
شب هفتم محرم متعلق است به سرباز شش ماه کربلا حضرت علی اصغر

شیر خواره بچه شیری عازم میدان شده
از حصار تن رها سوی ره جانان شده

بر سر دست پدر قدرت نمایی می کند
بین خیل کوفیان او باعث طوفان شده

چون طلب بنمود بابا بهر او آبی ،بگفت
با زبان بی زبانی ،تشنگی پایان شده

کرده آماده گلو را بهر آن تیر سه پر
حرمله با تیر خود آماده جولان شده

آه از آن دم گلوی ناز اصغر پاره شد
دیده ی خون خدا از بهر او گریان شده

زآنزمان که خون او بر آسمان پرتاب شد
تا ابد این خون در عرش خدا مهمان شده

طفل بی جان مانده باقی بر سر دست حسین
بر دوراهی مانده او در کار خود حیران شده

بار الها من چسان اصغر برم در خیمه گه
مادرش در انتظارش زار واشک افشان شده

چشم دل را باز کن مولا به پشت خیمه هاست
 پیکر طفلش به دستش در زمین پنهان شده

شاعر : اسماعیل تقوایی

خلاصه

اذن جهاد من بده تا که فدا شوم ترا

بهر اجازه دادنم سخت مرددی چرا


شوق شهادتم ببین شمس حریم آل حق

زود به یک اجازه ای قلب مرا بده صفا


سینه ی من تنگ شده بعد علی اکبرت

رحم به حال من نما شرحه ی صدر کن عطا


می نگرم به خیمه گه اکبر پاره پاره را

عازم جنگ کن مرا تا به عدو دهم سزا


سخت گذشت بر عمو تا که به او اجازه داد

پشت سرش به بدرقه ریخت زاشک دیده ها


نوگل باغ فاطمه پیش دو چشم باغبان

رفت که در ره خدا جان خودش کند فدا


روی مهش چنان حسن جلوه ی حسن کردگار

رفت به پشت ابر کین کرد عموی خود صدا


تا که شنید یا عمو رفت به یا ریش حسین

قاسم خود بدید در زیر سموم اسبها


جان به تنش نبود او جان زتن عمو برفت

تا که بدید قاسمش له شده از ره جفا


گفت یتیم حسنم سخت گذشته بر عمو

دیر بیامده برت حال گرفته او عزا


باز حسین وقاسمی همچو علی اکبرش

مانده چسان گلش برد باز بسوی خیمه ها


شاعر:اسماعیل تقوایی

X